دو مهاجر

در این وبلاگ در مورد مهاجرت آن می خوانید. هدف باز شدن راهی برای آشنا شدن بیشتر با مهاجرت و چالشهای آن است.

دو مهاجر

در این وبلاگ در مورد مهاجرت آن می خوانید. هدف باز شدن راهی برای آشنا شدن بیشتر با مهاجرت و چالشهای آن است.

مهاجرت و مهاجرت .....

مهاجرت موضوعی است که این روزها بین خیلی از جوانهای ایرانی تبدیل به هدف و بعضی دیگر تبدیل به آرزو شده است......در دانشگاههای اروپا همه جا دانشجوی ایرانی را میبینی که با پشتکار تمام مشغول تحصیل اند. 


از دوره دبیرستان به کتابهای عباس معروفی علاقه متفاوتی داشتم. سمفونی مردگان که به نظر من شاهکار اوست و کتابهای دیگرش سال بلوا و چند مجموعه داستانش.....قلمش اینقدر متفاوت بود که بارها و بارها کتابهایش را خواندم. هنوز هم اگر مصاحبه ای یا نوشته ای از او ببینم می خوانم و می شنوم. یادم می آید که اخیرا  در مصاحبه ای که ازو شنیدم، گفت که هنگامی که در دادکاه پناهندگی آلمان قاضی از او پرسیده بود چرا از ایران آمدی، او در جواب گفته بود که نمبدانم! چون آدم سیاسی نیستم....فقط میدانم که اگر می ماندم جانم در خطر بود...... و حالا نوشته ای از او در جایی خواندم که بدون کم و کاست در ذیل می آورم:




اگر تبعید و مهاجرت در دوره‌ی فاشیست‌ها شش هفت سال طول کشید، تبعید و مهاجرت پس از انقلاب اسلامی تاکنون به ۳۱ سال رسیده است. هر سال و در هر واقعه‌ای کشور ما موج بزرگی از تبعیدی و مهاجر را راهی کشورهای دیگر کرده است. در صد سال اخیر این چهارمین دوره‌ی مهاجرت ایرانیان است و در واقع بزرگترین و فاجعه‌بارترین آن نیز هست.

ابعاد تبعید و مهاجرت بسیار گسترده است و لازمه‌اش این است که به‌عنوان یک امر جامعه‌شناسی و یک پدیده تاریخی مورد بررسی‌های دقیق قرار گیرد. آنچه مسلم است این است که هیچ تبعیدی و مهاجری سرجای خودش قرار نمی‌گیرد. برخلاف مثل معروف که می‌گوید «تبعیدی و مهاجر مثل درخت است که از ریشه‌اش درآورده‌اند و در جای دیگر کاشته‌اند، آیا بگیرد آیا نگیرد»، من این تمثیل را برای آدم، واقعی و حقیقی نمی‌دانم.

انسان درخت نیست. آدم آدم است. بسیاری از تبعیدیان و مهاجران علی‌رغم تخصص و توانایی‌های‌شان در کشور غربت به کار و حرفه‌ی دیگری روی می‌آورند و به کلی سرنوشت‌شان عوض می‌شود. عده‌ای منفعل و باطل می‌شوند، و بسیاری از آنان براساس توانایی‌ها و لیاقت و تلاش‌شان به موقعیت‌هایی دست می‌یابند که گاه خارج از باور است.

تبعید و مهاجرت بخش توانا و روشنفکر جامعه را از کشور محروم می‌کند. مغزها را می‌دزدد. آدمهایی که بلدند فرار کنند، بلدند گلیم‌شان را از آب بکشند و این گروه توانا حالا در جامعه‌ی ما حضور ندارد. بنابراین هرساله و در هر دوره به مناسبت وقایع و حوادث داخلی ایران موج سنگینی از بدنه‌ی جامعه جدا می‌شود و خود را به نقطه‌ی دیگر در این جهان پهناور می‌رساند.


تبعید و مهاجرت مثل یک تونل تاریک است که تبعیدی چمدانی در دست راهی تونل می‌شود و نمی‌داند سر از کجا درمی‌آورد.


سال‌ها پیش که درباره‌ی این پدیده تحقیق می‌کردم، از هوشنگ وزیری روزنامه‌نگار و روشنفکر برجسته‌ی فقید پرسیدم، ابعاد گسترده‌ی تبعید را چگونه ارزیابی می‌کنید. هوشنگ وزیری در آن موقع سردبیر روزنامه‌‌ی کیهان چاپ لندن بود. او برایم نوشت:


نماز شام غریبان چو گریه آغازم
به مویه‌های غریبانه قصه پردازم
به یاد یار و دیار آنچنان بگریم زار
که از جهان ره و رسم سفر براندازم
(حافظ)


زاری حافظ نه فقط حاصلی نداشت، بلکه امروز جهانگردی صنعتی چنان بزرگ شده است که گرداننده‌ی چرخ اقتصادی بسیاری از کشورهاست. ولیکن سفر هنگامی خوش‌ است که برگشتی به دنبال داشته باشد. برگشت به یار و دیار.


مهاجرانی که ماییم، آیا به سفری بی‌بازگشت آمده‌ایم؟ من در این پانزده سالی که خارج از کشور و زادگاهم زندگی می‌کنم، هرگز نتوانسته‌ام غبار دلهره‌ای را از دل بتکانم که اندیشیدن به این مسئله برآن نشانده است. اندیشه‌ی سفری بی‌بازگشت، اندیشه‌ی مرگ در غربت از زندگی در غربت هم ملال‌آورتر است.

نخستین بار دلتنگی برای یار و دیار را هنگامی حس کردم که از ساری شهر زادگاهم خانوادگی در حالی به تهران کوچیدیم که پدرمان رخت سفر به دیاری دیگر کشیده بود. تازه سیزده سالگی را پشت سر گذاشته بودم. مازنداران برای من طبیعت را تداعی می‌کرد. بوی خاک تازه‌ی باران خورده، عطر بهارنارنج که در اردیبهشت شهر را لول می‌کرد، جنگل‌های انبوه با درخت‌های سر به فلک کشیده‌ای که شاخ و برگ‌های‌شان دست به دست هم می‌دادند تا راه بر نور خورشید ببندند، دریا که گاه مانند حوضچه‌ای آرام بود و چنان زلال که ماهی‌ها را در ته آب می‌دیدی و گاه چنان توفنده و خشمناک که می‌ترسیدی به آن نزدیک شوی، گوش‌ماهی‌هایی که از ساحل می‌چیدیم تا در باغچه‌ی خانه بکاریم، فرار از زنگ شرعیات و زنگ خط، و جولان دادن در زمین فوتبال چمنی که ادامه‌ی باغ گل‌کاری‌شده‌ی دبیرستان پهلوی بود.

در تهران هیچ نشانی از آن پیرامون آشنا نبود. شاگردان مدرسه‌ی رازی در خیابان فرهنگ که مرا در آنجا گذاشتند، ملغمه‌ی غریبی بودند، میان شاگردان بخش فرانسوی (آن‌ها درس‌های‌شان را به فرانسه می‌خواندند) و ما اگرچه دیواری جسمانی وجود نداشت، ولی دیواری معنوی‌ـ فرهنگی بود که عبور از آن هزاربار دشوارتر بود. و در بخش فارسی (که به زبان فرانسه تأکیدی خاص داشت) شاگردانی بودند درس‌خوان و سر به‌راه، نیز شاگردانی که از فرط دوساله شدن چندین سال از ما بزرگتر بودند و چندین برابر ما زور داشتند. بیش‌ترشان اهل خیابان شاهپور، صابون‌پزخانه و آنجاها بودند. نه تنها ما، که ناظم فرانسوی یعنی موسیو توساک و ناظم ایرانی یعنی آقای افغان هم از آن‌ها حساب می‌بردند.

نخستین باری که به تهران رفتم، دلم برای ساری تنگ شد. و نخستین باری که به فرنگستان آمدم، دلم برای تمامی ایران. اگر روزی بشر به کرات دیگر سفر کند، آیا دلش برای این سیاره تنگ خواهد شد که پناهندگی و تبعید یکی از پیچیده‌ترین و دردناک‌ترین مسائل آن است؟

کدام نیروهایی هستند که آدمیزاد را به هر دلیلی سیاسی، عقیدتی، دینی از زادوبوم خویش می‌رانند؟ پاسخ به این پرسش آسان است. کدام نیرویی‌ست که انسان رانده یا گریخته را مدام به خود می‌خواند که اینک زادگاه تو؟

کاش پاسخ به این پرسش نیز دست‌کم همان اندازه آسان بود که به پرسش اول. اما چنین نیست. زیرا غربت را می‌توان هر آینه تعریف کرد، لیکن آیا تاکنون تعریف خرسندکننده‌ای از میهن شنیده یا خوانده‌ایم؟

نه! به عقیده‌ی من حرف آخر را در این باره ارنست رنان فیلسوف فرانسوی زده است: «میهن این والای تعریف ناپذیر».

در میهن آدم‌ها نه فقط زبان هم را می‌فهمند، بلکه سکوت یکدیگر را نیز. این را برای نخستین بار از ایوان ایلیچ شنیدم. او به تهران آمده بود و ازجمله خواست مرا هم ببیند که کتاب «صدقه و آزار» او را به‌عنوان فقر آموزش در آمریکای لاتین ترجمه کرده بودم. در میهمانی در منزل دکتر حسن مرندی چند نفری بودیم.

ایلیچ با یکی فرانسوی، با دیگری انگلیسی و با من آلمانی حرف می‌زد و به راحتی از این زبان به آن زبان می‌رفت. می‌دانستیم که به یازده زبان می‌خواند و می‌نویسد و حرف می‌زند. گفتم «خوشا به حالت که این همه زبان می‌دانی». جواب داد «زبان مادری فقط از کلمات تشکیل نمی‌شود. بلکه از سکوت بین کلمات نیز شکل می‌گیرد»، و توضیح داد: «چرخ گاری را دیده‌ای؟ چندین پره دارد و فضای خالی بین پره‌ها. پره‌ها همان کلمات‌اند و فضای خالی بین پره‌ها سکوت»، و افزود «در زبان‌هایی که من می‌دانم جای فصاحت سکوت خالی‌ست».


دلم به حالش سوخت. چرخ گاری او پره داشت، ولی از فضای خالی بین پره‌ها خبری نبود.


اکنون دلم به حال خودمان می‌سوزد. ما قربانیان بزرگترین مهاجرت تاریخ کشورمان. قربانی؟ آری، ما در جست‌وجوی هویت از دست رفته‌ای هستیم. زیرا مکان نخستین و بالاترین شرط تحقق هویت است. در منظومه‌ی خسرو و شیرین نظامی مناظره‌ی خسرو و فرهاد با این پرسش خسرو آغاز می‌گردد: نخستین بار گفتش از کجایی؟

آیا آن مکانی که به هویت ما عینیت می‌بخشد، جز ایران می‌تواند جای دیگری باشد؟ بی‌گمان آن‌هایی که به زبان فرهنگ کشور میزبان آشنایی دارند، به درجه‌ای کمتر احساس بیگانگی می‌کنند. ولی این تفاوت درجه‌ی تغییری در اصل این موضوع به‌وجود نمی‌آورد. البته سفر همانگونه آموزنده است که یاد گرفتن زبانی خارجی

.

هگل در یکی از سخنرانی‌هایش که به «سخنرانی‌های دبیرستانی» مشهور است، به شاگردانش اندرز می‌دهد که زبان خارجی بیاموزند. زیرا این آموزش بدانان فرصت می‌دهد تا از بیرون به فرهنگ خویش بنگرند. آری، بیگانه شدن از خویش در صورتی نکوست که پیش‌درآمد یگانگی با خویش در سطح دیگر و بالاتری باشد.


تقریباً همه‌ی فیلسوفان بزرگ سال‌هایی مشهور به "سال‌های سرگردانی" را گذرانده‌اند. این سرگردانی فرهنگی ما نیز شاید بد نباشد، اگر از آن به‌عنوان نقطه‌ی حرکتی برای رسیدن به یگانگی بیش‌تر با فرهنگ خودمان سود برگیریم.


اقامت در خارج سبب نیز شده است که ما ایرانیان فرصتی بیابیم تا آن تصویر ناراستی را راست گردانیم که از فرنگی و فرنگستان داشته‌ایم. در جهان‌نگری ما اروپا و اروپایی پدیده‌هایی بودند که هیچ نقص و عیبی در وجودشان نبود. ولیکن امروز به چشم می‌بینیم و تقریباً هر روز تجربه می‌کنیم که آن تصویری که از اروپا داشتیم، تصویری آرمانی بود که از حقیقت گه‌گاه همان قدر فاصله داشت که از زمین تا آسمان.


اکنون به جرأت می‌توانیم بگوییم که ما همانگونه می‌توانیم از اروپا بیاموزیم که اروپا از ما. این اعتماد به نفس تازه برای ما فرصتی فراهم خواهد آورد که میهن خود را پس از پایان این مصیبت بزرگی که برآن رفته است، به گونه‌ای بازسازی کنیم که با سنت و فرهنگ ما سازگار باشد. این سبب خواهد گردید که آنچه ساخته‌ایم در برابر توفان‌های اجتماعی مقاوم‌تر باشد.


در برابر منظره‌ای چنین شگرف و شکوهمند، آیا این نزاع‌ها و دشمنی‌های حقیری که بیشتر از آبشخور منافع خصوصی می‌نوشند، رنگ نمی‌بازند؟
با حافظ آغاز کردم، با سعدی پایان می‌دهم:
تنگ چشمان نظر به میوه کنند
ما تماشاگران بستانیم.


عباس معروفی


 

 

نظرات 5 + ارسال نظر
نادر 1389/09/11 ساعت 09:30

سلام
حیف که اینجا لایک نداره!
به هر روی لایک به شما و آقای معروفی

سلام نادر جان
شما مثل همیشه لطف داری....ممنون.

رها 1389/11/13 ساعت 22:32

من هم لایک..... بسی لذت بردم

الهام 1390/02/14 ساعت 09:22

تشکر. مطلب قشنگی بود. آدم رو تحت تاثیر میگذاره....

مهاجرت چیز غریبیست.... / ناصر

tami 1390/04/20 ساعت 06:48

این نوشته انگار که با من حرف میزد. نه انگار که من بودم حرف میزدم. ممنون.

روشنک 1391/02/22 ساعت 20:56

عااالییی ... من تازه با وب سایتتون آشنا شدم و دیدم انصاف نیست که مطلب به این پر مغزی رو بخونم و تشکر نکنم هرچند که زمان زیادی ازش گذشته باشه ... ولی میدونیم که " کلام ادیبانه و عاقلانه ، تاریخ مصرف ندارد "

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.